پسری گدازاده بر شاهزاده ای صاحب کمال صاحب جمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت . خبر به شاهزاده رسيد که فلان گدا از عشق تو روز و شب ندارد . شاهزاده صاحب جمال درويش را نزد خود خواند و گفت : اينک که بر من عاشق شدی دو راه در پيش داری يا در راه عشق ترک سر بگويی يا اين شهر و ديار را ترک کنی. درويش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود راه دوم را بر گزيد و از شهر خارج شد. در اين بين شاهزاده دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند . یکی از وزيران شاه از شاهزاده پرسيد: اين چه حکمیست که سر از تن بيگناهی جدا سازی؟ شاهزاده گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت اگر به راستی عاشق ميشد بايد در راه عشقش از جان ميگذشت . سر او بريدم تا ديگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند. و اگر او در راه عشق ما از جان ميگذشت من هم تمام دارایی خود را فدای او ميکردم
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آمار سایت