loading...
مجله اینترنتی سوشا
سوشا62 بازدید : 7 جمعه 31 خرداد 1392 نظرات (0)

پسری گدازاده بر شاهزاده ای صاحب کمال صاحب جمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت . خبر به شاهزاده رسيد که فلان گدا از عشق تو روز و شب ندارد . شاهزاده صاحب جمال درويش را نزد خود خواند و گفت : اينک که بر من عاشق شدی دو راه در پيش داری يا در راه عشق ترک سر بگويی يا اين شهر و ديار را ترک کنی. درويش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود راه دوم را بر گزيد و از شهر خارج شد. در اين بين شاهزاده دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند . یکی از وزيران شاه از شاهزاده پرسيد: اين چه حکمیست که سر از تن بيگناهی جدا سازی؟ شاهزاده گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت اگر به راستی عاشق ميشد بايد در راه عشقش از جان ميگذشت . سر او بريدم تا ديگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند. و اگر او در راه عشق ما از جان ميگذشت من هم تمام دارایی خود را فدای او ميکردم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 121
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 61
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 58
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 58
  • بازدید ماه : 58
  • بازدید سال : 61
  • بازدید کلی : 3,636