دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت وآبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
این دل با نگاهی سرد پرپر می شود... !!!
بر درت می آمدم هر شب مرا وا میزدی / گفتمت نامهربانی دم ز حاشا میزدی / دیدمت یک شب به دریا خیره بودی تا سحر / کاش دریای تو بودم دل به دریا میزدی .
اما آرزوی من برای خوشبختی تـــو , تـــو را در خواهد یافت ...
و احساس خواهی کرد اندکی شادتر و اندکی خوشبخت تري و نخواهی دانست که چرا !!
به دل هرگز نمی کردم خیال آشنایی را
که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد
به دیگری برسد
چه میکنی اگر اورا
که خواسته ای یک عمر
کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی بروند و دوتاپرنده شوند
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به دیگران برسد
خدا کند که...
نه نفرین نمی کنم
نکند به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
بی انصاف
هر شب به خوابم نیا
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
او به تو خندید و تو نمیدانستی
این که او می داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود من نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سالهاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
می دهد آزارم
چهره ی زرد و حزین دختر من هر دم
می دهد دشنامم
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
زچه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟
كی فكرشو میكرد
با كوله بار غم
از خاطرت برم
رفتی گذشتی از
احساس من ولی
از تو نمیگذرم
كی فكرشو میكرد
بعد نبودنت
سرخورده تر بشم
من فكر میكنم
بازم به یاد تو
افسرده تر بشم
پیش تو مردنم
یا
زنده بودنم
فرقی نمیكنه
اما برای من
بازنده بودنم
فرقی نمیكنه
باید مسیرمو
بی همسفر برم
با كوله بار درد
كی فكرشو میكرد
من تو جوونی یم
پیر غمت شدم
كاری نمیشه كرد
كی فكرشو میكرد
دلم غرق دلهره می شود و شبی باز دلارام می شوی
جا مانده ام ، دور رفته ای ....
زیبای من!
یادت نرود زود برگردی !
که بی تابی دلم را میان هزار شب تنهایی کشت
من سکوتم…حرف است
خندا هایم…حرف است
حرف هایم…حرف است
کاش میدانستی
کاش میفهمیدی
کاش…..
و صد کاش نمی ترسیدی
که مبادا دلم پیش دلت گیر کند
یا نگاهم پلی از عشق به دستان تو زنجیر کند
من کمی زودتر از خیلی دیر
مثل نور , از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تو نترس…
هر انسانی
روزی،
جای خالی دوست را حس خواهد کرد؛
شاید روزی که
تنها
کفشهای خالی اش مانده باشد ...
اونایی که پدر ندارن میدونن این صحنه چقدر با ارزشتره و دعای پدر
خدایا بحق بزرگیت همه جوونارو خوشبخت کن...آمین
زندانی و افسرده در این قفس گشته ام
آری دنیا برای من قفسی بیش نیست
وقتی در این دنیا کسی همدم من نیست
درد و رنجی نهفته در درونم که قابل ذکر نیست
تو بگو راه رهایی از این تنهایی چیست ؟
تو بگو از که بپرسم دلیل تنهایی ام را
تو بگو با این تنهایی ، چگونه بگذرانم زندگیم را ؟
آدم تنها ، غمهای زیادی دارد
غم هایی که تحمل آنها را هیچ کس ندارد
از بَدو تولد تنهایی بوده همراه من
از همان موقع نیز شادی بوده بیگانه با من
یعنی هیچ کس در این دنیا دوستدار من نیست ؟
یعنی هیچ کس دراین دنیا عاشق من نیست ؟
شاید مانند من در این دنیا کم نیست
ولی آخر هم نفهمیدم، دلیل تنهایی ام چیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست
ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست
به دنیا آمد تا دختر کسی شود ، ازدواج کرد تا همدم کسی شود
بچه دار شد تا مادر کسی شود ، برای همه کسی شد، اما خودش بیکس ماند.........
دیـشـب گـرسـنـه بـود دخـتـری کـه مُـرد ... چـه آسـان بـه خـاک پـس دادیـمـش ؛ و هـمـسـایـه اش ... زیـارتـش قـبـول !! دیـشـب از سـفـر رسـیـد ... مـکـه رفـتـه بـود !!
آن وقت در آغوشت بگیرد ، یک دل سیر گریه کنی ...
گریه ات که تمام شد ، در گوشت زمزمه کند :
دیوونه من باهاتم ، دیگه هیچوقت گریه نکن ...!!
نه با دوست ،
نه با دشمن ،
بلكه با خودت ،،،
آری ... گاهی بزرگت مي كند آن سيلی ای كه خودت مي خوابانی بر صورت خویش !!!
صورتم گر چه جوان است ز دل پير شدم
اشتباهي كه همه عمر پشيمانم كرد
اعتماديست كه بر مردم دوران كردم
غـيـرت يـعـنـى زن مـورد عـلـاقه ات هـيـچ وقـت احـسـاس تـنـهـايـى و بـى پـنـاهـى نـكـنـه. . .
خدایا به خاطر تمام چیزایی که دادی، ندادی، دادی پس گرفتی،
ندادی بعدا میخوای بدی، دادی بعدا میخوای پس بگیری،
ندادی میگی دادی، اصلا نمیخوای بدی،
نمیدی هی میگی میدم
شکـــــــــــــــر
شیشه ای میشکند
یک نفر میپرسد
که چرا
شیشه شکست؟
یک نفر میگوید:
شاید این رفع بلاست
دیگری میپرسد
شیشه پنجره را باد شکست؟
دل من سخت شکست
هیچ کس هیچ نگفت
غصه ام را نشنید
از خودم میپرسم"
ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود؟
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیـزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است ولی شهر غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
خدایا...
کودکان گل فروش را می بینی!؟
مردان خانه به دوش
دخترکان تن فروش
مادران سیاه پوش
کاسبان دین فروش
محرابهای فرش پوش
زبانهای عشق فروش
انسانهای آدم فروش
همه را می بینی...؟!
می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم
دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد...!!!
زندگی تکه کاهی است که کوهش کردیم
زندگی کوه بزرگی است که کاهش کردیم
زندگی نیست به جز نم نم باران بهار
زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق٬ به جز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
*
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
*
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
*
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
*
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
*
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
*
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
*
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
*
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
*
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
*
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
*
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
*
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
*
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
*
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
*
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
كاش مي دانستم خدايا غير تو را خواستن گناهي است بزرگ
من به باتو بودن قانع نشدم زندگي را جدا از تو ميدانستم
تو انقدر مرا دوست داشي كه حتي زماني كه به تو نمي انديشيدم
به من مي انديشيدي
تو تمام ارزو هايم را براورده كردي در حالي كه من حتي يك ارزويت را براورده نكردم
تو با اين همه بديم جز خوبي به من نكردي
بلاخره روزي رسيد كه مرا از عرش به فرش رساندي
و من براي اولين بار سر به سجاده ي عشقت نهادم
وتو باز کرامتت را به من نشان دادی
مرا از فرشت به معراج خواندي چه قدر بزرگ و بي انتهايي
خدایا...
دوستت داشتم حتی زمانی که بخاطرت سر خم نمی کردم،دوستت دارم
ودوستت خواهم داشت
چند صباحی است باتو صحبت نکرده ام ای خداوندگارم
وقتی دلتنگ تو میشوم عشقم به تورا چندین هزار بار زیاد تر می نگرم
ای معبود من
کجا دیدی ؟هان !
کجادیدی که آدمی که اینقدر خواستار شادی وسرور ولذت است
با رغبت به سوی ماتم رود؟
کجادیدی که آدمی هزاران سال برماتمی گریه کند؟
اما برماتم حسین آدمها که سهل است من مطمئنم که تمام فرشتگان وتمام موجوداتی که خدا آفرید
گریه میکنند
گریه برای حسین آدمی را به سوی دلمردگی نمی برد
گریه برای حسین دل هارا زنده می کند
آخرگریه وماتم حسین ماتم نیست عشق است عشق حسین..
ماتمی است که ازپس آن ارزش ها برون آید که شاید درک آن را عمر من وتو کفاف نباشد.....
امروز اولین روزی است که برای حسین نوشتم
هربار که می خواستم برایش بنویسم قلمم جلو نمی رفت
می ترسیدم چیزی بنویسم که مرا شرمنده اش کند ولی امروز روز تاسوعا ست و
نمی دانم چه اتفاقی افتاده است..............
خدایا دراین خلقت توانا تر از تو را نمی یابم
ولی نمی دانم این حس را می دانی ومی توانی !
آخر تو معبودی ومعبود نداری .
نمی دانم حس زیبای با معبود بودن رامی دانی !
توخود امشب آن رانصیبم کردی ،ازخواب غفلت بیدارم کردی،
توخود دلتنگ بودی!
صدایم زدی تابامن سخن بگویی!
خدایا من امسال معتکف خانه ی تونشده ام
اما حس زیبای معتکف بودن رادرقلبم حس مکنم
من معتکف وجود توشده ام
من زیبایی وجودت را می بینم
من معبودم راکنارم حس میکنم
صدای پایت رادرقلبم می شنوم
می دانم که تو مرابه خود واگذارنکرده ای ونمی کنی
که اگر چنین
بود که چنان می شد
همان چنان هایی که بارها وبارها مراازآنهانجات
دادی
بارالها!توخودبرای همه هستی ولی من به خودمغرورم!
چون معبودی دارم که وجودم را فرگرفته واگرگاهی وجودت رادروجودم حس نمی کنم
دلیلش غفلت وگستاخیم بیش نیست!
خدایا ازسختی ها نجاتم ده
اگرسختی هاجان مراهم به لب آورندتوخود آگاهی !
اگر زبانم به چرت وپرت آلوده شود توخود آگاهی !
امیدت درقلبم سوسومی زندوبی نورنمی شود
ای معبودمن.....
لحظات شادی خدا را ستایش کن،
لحظات سختی خدا را جستجو کن،
لحظات آرامش خدا را مناجات کن،
لحظات درد آور به خدا اعتماد کن
و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.
تعداد صفحات : 2